سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خط بارون

چفیه

    نظر

به نام او....

الان که دارم این نامه رو می نویسم ...
تاشده ، توی یک کشوی تاریک نشستم ... و...می خوام از خاطراتم و سرگذشتم بگم...
.
.
.
یه زمانی... روی شونه ی دلاورایی بودم ..که افتخارم وجود، روی شونه های خاکیشون بود...
افتخارم خونی بودنم بود....
افتخارم....
من براشون یه پارچه بودم ..نه برای زیبایی...نه برای مد...
بودم همسفری ...که مرهم زخمهای خون الودشون باشم ...
بودم...
حالا چی؟؟؟؟
حالا کیکم ؟؟
حالا رو شونه ی کدوم دلاوری نشستم !؟!؟
حالا من شدم یه مد؟؟
یه تیکه پارچه؟؟
.
.
خسته شدم ....دلم نمی خواد دیگه .. رو شونه هاشون بشینم !!!
دیگه طاغت وتحمل شونه هایی که رنگ خدا رونمی ده ندارم ...
میخوام خودم باشم ....
یه چفیه !!!! 
                                              
  ....یادتان بخیر دلاوران.....