قدیما!!
به نام او
قدیما!
وقتی ما خیلی کوچیک بودیم...
وقتی ما توی، یه خونه نبودیم ...
وقتی ما توی یه کوچه هم نبودیم ...
وقتی ما حتی توی یه خیابونم نبودیم ....
.
.
وقتی ما فاصله رو بی معنی میدونستیم!!!
.
.
وقتی وقتی وقتی !
و همه این وقتی ها گذشت!!
.
.
.
.
قدیما !
وقتی خونه ی پدر بزرگ جمع میشدیم !
تو خونه ای که.. حیاط ودرخته توتش یه دنیایی بود برا ی ما بچه ها !
ما هم رنگ بودیم! و یه خانواده !
یکی بودیم!
به قوله بچه گی ها یکی برای همه! همه برای یکی!
اون موقع ها همه چیز خوب بودو یه رنگ!
.
.
تا رفتن فرا رسید!
رفتنه چراغ خونمون...( به تعبیره مادر بزرگ)
چراغه خونه ای که بعد ازاو....حتی دیوار هایش تاب تحمل رفتنه اورا هم نداشت !
دیوار هایی که محکم بود تا او بود...
.
واو رفت!
رفتنه او سخت بود و تلخ ....
.
.
دیگه خونه ی پدر بزرگ رو بدون پدر بزرگ دوست نمی داشتیم...
بدون پدر بزرگ....همه چیز و همه کس اون خونه رو دوست نمی داشتیم.........
بدون او شدن، خاطره شد و بدون او ماندن ،عادت!!
شعاره بچه گی مان هم شعار ماندکه ماند!!
.
.
وحال ...
بی شعار... بی حرف ....بی پدر بزرگ ... بی خونه ی پدر بزرگ....
مانده ایم و عادت کردن را حک کرده ایم بر دیواری که فرو ریخت بعد از او...
عادت به دوری ....عادت به یک رنگ نبودنمان...
کاش پدر بزرگ دوباره بیاید ..
و بودنمان ، کناره هم را دوباره رقم بزند ....
بیایدو پیوندی دوباره به قلبهایمان باشد ....
یادت به خیر بابا علی!
پی نوشت. قرار نبود این پست پی نوشت داشته باشه ...
ولی کامنت یکی از دوستانم در مورده این پست ...منو به فکر فرو برد....
گفتم بذارم که شما هم بخونین!
کوچیک که بودیم قلب کوچکمان تحمل دوری نداشت
یا حق!